آرتین منآرتین من، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

آرتین... مرد کوچک خانه ما...

واكسن يك سالگي با تاخير

كوچولوي من بالاخره امروز با يك ماه و نيم تاخير واكسن يكسالگيتو زديم . همراه بابا رفتيم. .اوايل با ماماني مي رفتيم .من بردمت تو اتاق. از ترس گريه ام گرفته بود . ولي تو انگار نه انگار.به كاركنها لبخند مي زدي و بهشون (بَ بَ) ميگفتي .تلفن روي ميز رو نشون ميدادي وبلند ميگفتي(قَ) .حتي ميخواستي پستونك يه بچه رو از دهنش برداري. خلاصه بساطي بود.اونقدر ذوق زده بودي كه وقتي خانم پرستار آمپول رو زد اصلا نفهميدي.كوچولوي من بزرگ شده ديگه.راستي وزنت 12 كيلو و 100 گرم شده بود. راستي دندون هفتمت هم در اومده.پايين سمت چپ دندونهاي وسطي ...
25 شهريور 1392

آرتين 13 ماهه

آرتين من يك ماه ديگه بزرگ شد و ديگه براي خودش مردي شده .هنوز راه نميره .همون 6تا دندون رو داره.هنوز واكسن يك سالگيش رو نزديم .ولي كلي شلوغ شده.خوب سرپا وايميسته و چند قدمي به تنهايي راه ميره . علاقه خاصي به قندون داره ولي قنداشو نميخوره.حلقه آبي هرم هوشش رو مشناسه.از بين حيووناي اسباب بازي سگ و جوجه رو ميشناسه.همچنان عاشق مو  و كنترل و ضبط و موبايل هست . بعضي لغات رو ميگه. لغتنامه آرتين : گَ(واكنش به صداي فروشنده ها و صداي گوشي وصداي آيفون ) - ماما - بابا  -    بَ بَ ( ني ني ) -  قاقا - مَم ( شيشه شير )(مامان)-   ...
7 شهريور 1392

اول مهر

مهر ماه که می رسد تنگ می شود دلم برای مدرسه می دود دوباره کودک درون من پابه پای کوچه های مدرسه یاد روزهای کودکی به خیر روزهای ساده ای که زندگی مثل مشقهای خط نخورده ساده بود لحظه های کودکانه که لذتش تا همیشه جاودانه می نمود ..   امروز اول مهر بود.من تعطيل بودم ولي بابا رفته بود مدرسه.تو هم از صبح دنبال بابا ميگشتي و چهار دست و پا اينور اونور ميرفتي و صداش مي كردي. اين روزها شلوغتر شدي.علاوه بر فندك اجاق گاز ، ماشين لباسشويي رو هم روشن و خاموش مي كني .خونه رو جارو ميكني. وقتي جاروبرقي يا اتو رو ميبيني ميگي ((چس)). راستي علاوه بر من ب...
1 شهريور 1392

مسافرت آرتين خان

مسير دومين مسافرت چند روزه آرتين : تبريز- سرعين- آستارا- فومن(قلعه رود خان) دوشنبه21 مرداد ساعت 5 عصر راه افتاديم . براي شام رفتيم ال گلي.شب مونديم خونه خاله نير . صبح هم حركت كرديم به سمت سرعين.كلا خوش گذشت و آرتين از اينكه در جمع ماماني و بقيه بود خوشحالي غير قابل تصوري داشت . بر خلاف مسافرت قبلي آرتين ورجه وورجه مي كرد و از لبه تختها مي گرفت و  راه مي رفت .جمعه 25 مرداد برگشتيم خونه.                                          ...
26 مرداد 1392

تولد يكسالگي آرتين

حســــــــ بودنت قشنگ تریـــ ـــ ــن حس دنیاست تو ڪـﮧ باشی هر روز را .. نـــ ــــــ ــــ ـــــه هر ثانیه را .. عشــ ♥ــ ــ ♥ـق است مي نويسم به ياد آن روز گرم تابستان كه تو قدم به دنيايم گذاشتي.به ياد آن لحظه اي كه براي اولين بار ديدمت و صداي گريه ات را شنيدم .يك پسر كوچولو وناز با دست وپاي كوچولو. يك سال گذشت، از روزي كه تومرد كوچك خانه ام شدي .از روزي كه لحظاتم با حضور تو رنگ ديگري گرفت و فضاي خانه ام از صداي تو آكنده شد و با قدم هاي كوچكت مزين شد. دنيا را برايم بهشت كردي با آمدنت نازنينم... امروز روز تولد توست و من هر روز بيش از پيش به اين راز پي مي برم كه تو خلق شده اي براي ...
7 مرداد 1392

آرتين 1 ساله

پسرم ... امروز در آخرین روز اولین سالگرد زندگیت یك بهار، یك تابستان ، یك پاییز و یك زمستان  را لحظه به لحظه دیدی زندگی کردی  ... از این پس .... همه چیز ِ جهان ....تكراریست ... همه چیز ...... جز مهربانی ... " نیما یوشیج "   از اينكه در عنوان مطلب نوشتم يك ساله هم خوشحالم هم ناراحت. خوشحالي وناراحتي از اينكه بزرگ شدي .ديگه اون كوچولوي  سبك و بي دندون و بي حركت كه هر جا ميذاشتم ميموند نيستي .كوچولويي كه شايد سخت ترين كارش اين بود كه به آويزتختش چشم بدوزه و به آهنگش گوش بده . ديگه بزرگ شدي خوشگلم. مرد شدي . 4دست و پا ميري و تموم خونه رو ميريزي به هم . اسباب بازيها...
7 مرداد 1392

.............پارسال اين موقع

و من چه عاشقانه می پَرستـــــم تمام آن لحظه هایی را که به نام می خوانمت و تو با " نگاهت " مرا بیـخود می کنی از خودم   پارسال دقيقا اين موقع كه تو هنوز پاهاي كوچولوت رو به زمين نذاشته بودي من و بابا براي فردا ساك آماده كرديم.از اتاقت فيلمبرداري كرديم . الان ......... داشتيم خونه رو براي تولد يكسالگيت تزيين مي كرديم . چون فردا براي افطار و به مناسبت تولدت مهمون داريم.تو هم خوابيدي . اين روزها خيلي بامزه ميخوابي مثل كسي كه سجده كرده باشه.                               ...
6 مرداد 1392

قربوني براي آرتينم

پارسال كه به دنيا اومدي قرار بود گوسفند قربوني كنيم كه بنا به دلايلي موند براي امسال.امروز اينكار رو كرديم و گوشتش رو من و بابا پخش كرديم. تو هم مونده بودي پيش ماماني اينا.        ...
29 تير 1392

چهار دست وپا

امشب ماماني براي افطار دعوتمان كرده بودخيلي هم زحمت كشيده بود .تو هم آش و سوت آشي خوردي.اين روزها خيلي شلوغ شدي و ما در مقابل تو كم مياريم . از 5شنبه 13 تير شروع كردي به چهار دست و پا رفتن .اوايل يه وري مي رفتي و خيلي كم . ولي در عرض يك هفته كلي پيشرفت كردي : كامل و با سرعت چهار دست و پا ميري . از پله آشپزخونه با مهارت و محتاطانه بالا مي ري ، وارد آشپزخونه ميشي و حمله مي كني به ماشين لباسشويي و كشوها و وسايلشو ميريزي بيرون.موقع پهن كردن سفره سريع و با خوشحالي خودتو مي رسوني تا سفره رو بكشي.بابا مي بردت ميذاردت دورترين نكته هال تا راحت غذا بخوريم ولي مثل كفشهاي ميرزانوروز يه لقمه از گلومون پايين نرفته خودتو مي رسوني.از حالت خوابيده ميچرخي و...
22 تير 1392